اندر باب عکس پروفایل باید بگم که اینم جزو عکساییه که دیروز با زهرا گرفتیم و من چون ی گوششو کات کردم خیلیی تار شده ولی خب هر دفعه که نگاهش میکنم از خنده دلدرد میگیرم خخخخ و البته هر دفعه که میخوام کامنت بذارم هزار دفعه رنگ رخم تغییر میکنه :/ ملت میرن عکسای خفن میگیرن بعد من.خخخخ تفاوت تا کجا خخ
اوضاع ی جوریه که مامانمم باورش نمیشه بزرگ شدم خخخخ
شبتون بخیر رفقا((:
میگه:زندگی هنوز قشنگیاشو داره.
زل میزنم تو چشماش و بهش میگم:چند ساعت جلوی آینه با خودت تمرین کردی تا بتونی اینو بگی؟
سرشو میندازه پایین و زل میزنه به دستاش که از ترس اینکه من لرزششونو ببینم،مشت کرده بودش
چشم هامو به آسمون میسپرم تا بازم مثل هر شب
رفتن خورشیدشو تماشا کنم
-کاش برای دیدن طلوعش هم انقدر اشتیاق داشتی.
دستمو دراز میکنم و با اشاره به غروب ازش میخوام باهام هم سو بشه.
چشمامو میبندمبغضمو قورت میدم و میگم: امشب دوباره دردامو قورت دادم.دوباره تقلا کردم برای اینکه شبو آرووم بخوابم.این نقطه از دنیا برای من قشنگ ترین جای دنیاس
چشمامو باز میکنم و دلم میسپرم به آغوش امنش.میگه: نبینم چشمات اشکی بشه هانگام کن ببینم
محکم میچسبمش و دلم میخواد دنیا هر ثانیه اش به قشنگی همین لحظه باشه. یادم نیست اولین باری که دیدمش هوا ابری بود یا آفتابی. یادم نیست چن بار حرف هام رو توی دلم مرور کردم که به من من نیفتم.آن زمان ها خیلی زود گذشتزود تر از اینکه بتونم لذت لحظات خوبش رو ببرم.
-زهرا
+جون دلم
-تو یادته اون روزا رو؟
+مگه میشه روزایی که تو توشون هستی رو فراموش کنم؟دیوونه شدی؟خخخخ محکم بغلم میکنهازم جدا میشه و میگه:من که حسابی سردم شده. قبل اینکه وقت کنم چیزی بگم دستمو کشید و منو با خودش برد توی خونه.
-مدرسه بدون تو دیگه صفایی نداره.هر ثانیه و هر کاری که میخوایم بکنیم یاد ی خاطره از تو میفتیم ماجده.به نظرم تو اگه از اون مدرسه هم نمیرفتی بازم موفق میشدی
این حرفا رو این روزا زیاد شنیده بودم از هر سه تاییشون.
زل میزنه به لبام که قصد حرف زدن ندارن و میگه:خب بگو ببینم بالاخره دوست پیدا کردی؟!
خندم میگیره و میگم:اووو تا دلت بخواد
فحشی نثارم میکنه و بی هوا دستشو میکنه لای موهام و با خنده میگه:وایی ماجده موهات خخخخ (تا قبل اینکه بخواد بره و چندین تا عکس با هم بگیریم،نفهمیدم منظورش چیه خخخخ ولی واییی از اون لحظه ای که خودمو تو دوربین دیدم خخخ) خیلی زودتر از اون چیزی که فکر میکردم هشت شد و مهلتمون به سر اومده بود. این روزام شده پر از اتفاقات خوب.پر از آدمای خوبی که دو دستی رفاقتمونو چسبیدن که مبادا به فراموشی سپرده بشه یا که لای غم های زندگی گم بشه. حال و هوای این روزهام شبیه آخرای زمستونه که درختا نمیدونن شکوفه بدن یا که نه هنوز مونده((:
امشب بازم خورشید داره غروب میکنه.ولی هنوزم دنیا پر از آدمای گرگ صفتی عه که لباس بره پوشیدن.ولی ملالی نیست(:این هم میگذره:)
باید به واژه ی آغوش فکر کنم،
کسی شبیه تو دارد
به شعر های من نزدیک می شود.
"کامران رسول زاده"
سلام^___^حال دلتون چطوره رفقا؟دلم براتون خیلییی تنگ شده بود:'(
کم پیش میاد شنیدن همچین جمله از دهن کسی مثل من.کسی که هنوز تو زندگیش دو،دو تاش ،میشه سه تاکسی که معتقده آدمای زیادی بهش بدی کردن اونقدر که دیگه نتونه اعتماد کنه اونقدر که وقتی یکی باهاش مهربونه یهو گرگ بشه و هر کاری کنه تا طرف مقابلش ازش متنفر بشه.به زندگیم که نگاه کنی میبینی که پای همه شونو از زندگیم قطع کردمالان فقط ی سری آدم هستن که گاهی وقتا با هم حرف میزنیم و سعی میکنیم بخندیم.و البته ی سری آدم که هنوزم چشم تیز کردن برای نابودیم.ولی خیالی نیست (:
اومدم از بعید بودن عنوان بگم.که به کل از حرفام دور شدممیخواستم بگم که من همیشه عاشق روانشناسی بودم.رشته ای که میتونستم گاهی حرفایی بزنم ک خودمم منظور خودمو نفهمماما هیچ وقت روابط اجتماعی خوبی نداشتم! دیروز که با خواهری دعوام شد و از سر قهر بهش بستنی ندادم.یهو ی چیزی دیدمخیلی وقت بود وقت نکرده بودم به زندگی ک برا خودم ساختم نگاه کنمبه دور و ورم نگاه کردم :مبینا ی گوشه اتاق شبیه افسرده ها نشسته بودو زل زده بود به یک نقطه بی انتهایهو ی جمله توی سرم چرخید"میدونی چرا زبونش میگیره؟همش به خاطر توعه. چون درو میکوبی چون دعوا میکنی هی باهاش چون خشن رفتار میکنیچون"(خوب یادمه که وقتی مبینا به دنیا اومد حس میکردم عین بچه خودم باید ازش مراقبت کنمگاهی وقتا بیخیال واقعیت و مکان و زمان حس مالکیت عجیبی نسبت بهش میکردمباید بگم که امیدوارم هیچ وقت مادر نشمچون من سعی داشتم دنیای بچگیشو ازش بگیرممیدونم توقع مزخرفیه که از ی بچه بخوای بزرگونه رفتار کنهنمیدونم چرا ولی من ازش میخواستمشاید چون خودمم طعم بچگی رو نفهمیدم و زیادی زود بزرگ شدمبه هر حال امیدوارم هیچ وقت مادر نشم تا هیچکس رو افسرده نکنم.هرچند که امیدوارم هیچ وقت عاشق نشمکه اگه شدم بمیرم تا زندگی ی نفر دیگه رو به گند نکشونم) رفتم تو اتاق کنارش نشستم و شروع کردم به وراجی کردنچقدر شبیه خودم بود حرفاشسعی کردم حرفایی رو بهش بزنم ک همیشه احتیاج داشتم ی نفر بهم بزنهبعدش رفتیم با شوخی و خنده با هم بستنی خوردیمو مبینا عجیب ترین جمله زندگیشو گفت وقتیکه از صمیم قلب گفت آجی دوست دارم(: امروز وقتی با مامان رفته بود بیرون و قرار بود ناهار تخم مرغ بخوریم.بی هوا دستم رفت سمت ماکارانی شروع کردم و آشپزخونه رو تمیز کردمماکارانی پختم تا خوشحالشون کنم(اینجانب از آشپزی و کار خانه متنفر میباشد) دوازده اینطورا بود که مامان گفت اتاق آخره .ساعت دو شد ولی هنوز نیومده بودن.زنگ زدم گوشی مامان گفت در دسترس نیست تندی از خونه دویدم بیرون و گفتم لابد تو آسانسورن.نبودن! دلشوره داشت تمام دلم رو میبلعیدهر کاری کردم شاید فقط کم مونده بود برم توی خیابون بساط پهن کنم و انعام بذارم برای کسی که خبری ازشون برام بیاره حتی تا یک ملیون هم شمردم(قضیه ها دارد این عدد) نمیدونم چی شد فقط یک آن بغض گلومو قورت دادم اشک هامو پس زدم رفتم پودر کیک رو برداشتم و شروع کردم به درست کردن کیک تولد مامانصدای کلید که اومد فقط تونستم به بابا پیامک بدم که از دل نگرانی درش بیارم(یکی از بدی های من اینه که بلد نیستم خودمو ترس و وحشتامو کنترل کنم.)مامان دوتا پیتزا گذاشت رو اپن که لب و لوچه من آویزون شد:| زل زدم به قابلمه رو گاز و خنده و شوخی رو شروع کردم (:مبینا با چشمای قشنگش انتظار ماکارونی و ته دیگ سیب زمینی رو میکشید.کیکو با هم گذاشتیم تا بپزه(:بعدشم که سر و ته ماکارونی رو در آوردیم(خوبی غذا پختن من اینه که انقدر کم و کافیه که چیزی باقی نمیمونه "بیکاز آی فینک غذا فقط همون دفعه اولش خوشمزس") بماند که چقدر خندیدیم(: بعدش داشتم ی ذره با مبینا چرتکه کار میکردم که یهو برگشت گفت ماجده خیلی دوست دارم(این جمله رو تو این ی روز زیاد شنیدم وقتی ک بعدش میگفتم منم دوست دارم جانا و اونم میگفت من بیشتر و منم فقط لبخند میزدم و با عشق بهش نگاه میکردم)اما اینبار فرق داشت چون ی جمله چسبوند تنگش"کاش همیشه همین ماجده میموندی"اون لحظه توی دلم ی چیزی یا کسی میخواست فحش بده به تمام اونایی که دنیامو نابود کردن.که منو نابود کردن. و هزاران بار لعنت به همشونآدم کینه ای نیستم ولی از همچین چیزی نمیتونم بگذرمهیچ وقت! بعدش ی ذره استراحت کردیم و باهم رفتیم خرید (: الانم که دارم اینا رو مینویسم گیر داده میگه بده منم بنویسم خخ(:
راستی یادم رفت بگم.ی ذره هم انگلیسی بهش یاد دادم از بس که منو کشته با جمله"آخه منکه بی سوادمد"سخن آخر:نمیدونم چرا نوشتمش نمیدونم حتی به عنوان ربطی پیدا کرد پست یا نه ولی حس قشنگیه آدم عاشق زندگیش بشه حتی اگه عاشق ی روز زندگیش باشه(: شایدم فقط خواستم یادم بمونه همه چیز به خودم بستگی داره (:
به خودمون!مراقب زندگیت باش رفیق(:
امروز خیلیییی کم درس خوندم اما به تک تک لبخندامون می ارزید(:
و حال سخنی از خواهر جان گرامی:
Hi
مبینا5
یادم نیست دقیقا بیتش چی بود یا از کی بود ولی خوب یادمه زنگ ادبیات بود همون موقعی که معلممون اومد بیت رو معنی کنه و آخرش گفت کلا دو سری ادم خیلی نادونن!گروه اول اونایی ان که همه چیو سخت میگیرن.!یهو یاد مامانم افتادمخندم گرفت.ولی الان ک چند روز گذشته وقتی به حرفش فکر میکنم میفهمم این منم ک نادونم!!!#لطفا_نادان_نباشیم[:
+دارم سعی میکنم سخت نگیرم.دارم سعی میکنم به خودم بفهمونم آدم گاهی وقتا تا ی غلطایی رو نکرده باشه نمیتونه قدمای بعدی رو برداره!پس خودمو برای گذشته هی سرزنش نکنم.خیلی آسیب بهم زد قبولولی نتونسته کامل شکستم بده و این یعنی من هنوزم قوی ام(: ی چند روزی محض تنوع و دلخوشی خودم دوباره پای نوشته های وبلاگتون نشستم.شاید هیچی نگفتم ولی تک تکتونو میخوندم(: بعد اینهمه چرت و پرتی ک این چند روز گفتم. دیگه وقتشه برگردم و بچسبم به درسم(:
++کاری باری بود خصوصی پیام بذاریدسعی میکنم هر وقت،وقت داشتم چکش کنم(:
+++منو لای دعاهات فراموش نکن رفیق(قلب) علی یارت(:
از در و دیوار سیاهی میبارید و دقیقا در همان ثانیه ای بودم که چاوشی میگفت: ""بباف "دار"م را و روزگارم را.سیاه کن انگاه مرا بکش بالا.چنان که.""
1.هیچوقت فکرشو نمیکردم روحیم چقدر میتونه روی اعضای خانواده تاثیر بذاره:| همیشه فک میکردم آخرین نفری که تو این خانواده سهمی داره ،منم!تا این حد ناامید:/
امروز بعد مدرسه رفتم خونه فاطمه اینا و دو ساعتی ی کله با هم حرف زدیم خخخخ به قدری دلم برای خنده هامون تنگ شده بود که حد نداشت.من و فاطمه به شدت به هم شباهت داریمحتی مامانامونم شبیه همن خیلیییی :| خخخخ و خب این باعث میشه خیلییی خوب بتونم درکش کنم که سه شنبه نتونست بیاد و کنار منو زهرا باشه ولی عوضش خوشحالم که میتونم برم و کنارش باشم(: هرچند کم. اونقدر خندیدیم که ی لحظه به خودم اومدم دیدم سردمه خخخخ خدایی هیچی تو دنیا به اندازه داشتن رفیق به آدم نمیچسبه(: (منظورم از آدم فقط خودمه ولاغیر.لطفا جبهه نگیرید^__^) میدونی همه ی قشنگی های دنیا، وقتی با عزیز ترین آدمای دنیام اتفاق میفتن،نمیتونم نزنم تو دهنم که بهش بفهمونم زندگی بد نیستزندگی با رفقای خوب،خیلیییی قشنگه(: زندگی با خول بازی خیلیییی قشنگه((: دلم نمیخواد امسال تموم شه.نمیخوام برم دانشگاه.دلم نمیخواد از هم دور شیمدلم میخواد همه مون بریم ی شهر دیگه بعد ی خونه مجردی هم بگیریم و ی عالمه خل بازی توش کنیم.واییی دلم میخواد ی عالمه غذا با هم بسوزونیم.سر کوچیکترین چیزا عین بچه به جون هم بیفتیم و آخرش هم با خنده همو بغل کنیم و قربون صدقه بودنای همدیگه بریم(: دلم میخواد خیلی چیزا رو با همدیگه تجربه کنیم.خیلی جاها هنوز هست که باهمدیگه خاطره نداریم ازش((: و خوشحالم که هنوز هم وقت دارم برای ساختن خاطرات قشنگ^___^ خوشحالم که میتونم بخندونمشون و دلمون شاده کنار همدیگه(:
از بچگی ازش متنفر بودما:/مثلا وقتایی که مامانم کدو و بادمجون سرخ میکرد،میم به بادمجونا ناخونک میزد من به کدو ها و خب در این ی مورد همواره توی صلح بودیم خخخخ ولی ی چن روزیه بادمجون نداشتیم و منم هی گیر داده بودم کشک بادمجون کشک بادمجون(شاید به یاد میم که دوره ازم:'() خلاصه از مهربونیشون سوء استفاده کردم تا بالاخره دیروز مامان مواد اولیه رو خرید ولی خب من چون ناهار ساعت شیش خوردم دیگه شام و کشک بادمجونو بی خیال شدم (: امروزم که مامان گفت ناهار کشک بادمجون یا لازانیا؟خواهر کوچیکه از تو اتاقش تندی اومد و گفت لازانیا و قرار شد شام کشک بادمجون بخوریم که الان رفتم میبینم میخواد برانی بذاره:| خخخخخخخ خلاصه برانی ها رفت تو یخچال و کشک بادمجون رو گازه. این چن روزه انقدر اذیتشون کردم:/البته به پای بچه گی هام نمیرسه چون اون موقع ها کار به بیمارستان هم کشید ی بار:/ نمیدونم هوس بچه بودن کردم یا اینکه آدم بدی شدم:|
++داشتم عنوانو مینوشتم به این فکر میکردم که چرا آدم باید از آوردن اسم میوه جات هم شرم کنه.چرا جامعه و فرهنگش انقدر بد شده که آدم نمیتونه حرف بزنه.هر چند که بعضی وقتا ی اصطلاحات (درست نوشتم:/) عجیب غریب از ی سری بچه تر از خودم میشنوم که باعث میشه به شدت از آینده خواهر کوچیکه بترسم.بچه ها واقعا نمیفمن چی میگناونا فقط چیزایی که میشنون رو حفظ میکننکاش حداقل جلوی اونا رعایت کنیم.هعییی
منی که هیچ علاقه ای به اخبار و ت و حتی آب و هوا و فوتبال و غیره ندارم،امروز ی نرم افزار برای با خبر شدن از تمامی اخبار ها دان کردم:/ بعد من نهایت خبر خوندنام مال بچگی هام بود و اونم خوندن صفحه حوادث رومه بود که ی جایی دیدم خیلی اوضاع داغونه و روحیمو نابود میکنه دیگه نخوندم:/ به همین جهت هم همیشه بیخیال عالم بودم خخخخ ولی خب عوضش امروز حسابی ضایع شدم چون بلند شدم رفتم مدرسه و بی خبر از تعطیلی توی خیابون یخ زدم چون فقط ی سویشرت پوشیده بودم:/ البته ناگفته نماند که خوشحالم شدم هم چون صد تا تست فیزیکو کامل نزده بودم همم اینکه با وجود اونهمه زبان خوندن دیروز بازم میلنگیدم و امتحان مهمی داشتیم:/ دیگه فردا هم تعطیل شه خیلی خوب میشه خخخخخخ منم که کلا سه شنبه ها تعطیلم و ایوووول خخخخ فقط کاش این گوگل قطع نمیشد.من خیلی به دردسر خوردم:/گوناه داریم بخدا:/ دنیا عصر اینترنتهههه اصن وقتی نیستا:'( +همین کارا رو میکنن ملت یکی یکی میخوان از ایران برن دیگه**** ***-_____-(اعصاب نمیذارن برا آدم کع)
+بعد نوشتن پست قبلبا دیدن اینا ی ذره آرووم شدم
پی نوشت:دارم از سرما یخ میزنم و از گشنگی میمیرم و تا یک ساعت دیگه هم قطعا این خیابونا باز نمیشن و من نمیتونم برم خونه.):
+ی خانومه یک مشت کشمش گذاشت کف دستم.مرسی خداجون که هنوزم از این آدما پیدا میشن.
بعد از بیش از یک ساعت تحمل شرایطهنوزم خیابونا شلوغه
توی این شرایط و توی این سرمادارم به چیزی مثل سیگار و دور زدن قوانین زندگیم فکر میکنم.حالم بسی خراب است و از همین الان استارت سرماخوردگی رو حس میکنم.لعنت بهتووووون
1. تولد عشق جان نزدیکه.و من مثل هر سال فقط دلم میخواد ی دل سیر بغلش کنم و به یاد بچگی هام،محکم بودنشو به مشام بکشم.بعضی چیزا تصورشم سخته.چیزایی مثل نبودنش.مثل نبودن محکم ترین شونه های مردونه ای که توی زندگیم دیدم یادمه ازبچگی هر وقت بابا میخواست بره مسافرت سعی میکردم منم برم.اصن تحمل نبودنش توی خونه خیلییی سختهاون چند روزی که بیمارستان بود یا حتی وقتی که رف کربلا،روانی شدم.وقتی مامان جون مرد بدجوری کمر بابا شکستو من اون لحظه فقط دلم میخواست پسر میبودم و ولی بابا کمر صاف کرد و مثل همیشه محکم بود.عشق تر از تو هیچ کجای این دنیا پیدا نمیشه باباجونم❤
2.متنفرم از اینکه وقتی با یکی میحرفم یهو حس کنم با دیوارم واون رفتهبی خبر آدما رو نکارید!اونا رو بودنتون حساب کردن
3.نمیدونم چرا ولی واقعا دلم میخواس نتمو که روشن کردم ببینم دیگه آزاد شدیم:/
4.جدیدا شدم پر از حرفای نگفته.خیلی دلم تنگ شده برای حرف زدن زیاد با ی سری رفیق بیانی.اما هی میترسم ی چی اون وسطا بگم که گند بخوره تو حالش و به غلط کردن بیفتم♀️
5.جدیدا به شدت عصبی و کم حوصله شدم:'(
6.و بازم ی استارت دوباره(:به امید موفقیت بیشتر((:
7. دلم میخواد حرف بزنم ولی اصن دلم نمیخواد برم بیرون و تو این سرما ذهنمو قلبمو بسپارم به ماه.میترسم دوباره سرما بخورم.کاش بدنم انقدر ضعیف نبود.
8.خیلی خوبه که میم هست(:یکی هست که از بیشتر گند کاریام خبر داره و همیشه کمکم میکنهآجی بزرگه عشقییی عشق
9.وووویییی که امروز مامان کلیییی سیب زمینیی سرخ کرده درست کرد برامون و آی عم خرکیف ولی خب شام ماهی داریم☹
10.نمیدونم چرا من و آجی کوچیکه انقدر کارد و پنیریم جدیدا هی صفات بد بهم میداد منم هی بهش میگفتم نمک دیگه دیدم عادت کرده به نمک و حرص نمیخوره میگمش شکر♀️
11.من شاید خوشبخت ترین نباشمولی خوشبختم(:و برای خوشبخت ترین شدن هنوز وقت دارم♡(: و همین کافیه
12.دلم آهنگ جدید میخواد:/کلافه شدم♀️
13. اخبار داشت راهپیمایی رو نشون میداد اولین چیزی که اومد تو ذهنم:این آدما رو از کجا آوردن دومین چیز:حتما اینا همونایی عن که اینترنتشون وصل شده♀️دیگه بقیشو نگم بهتره♀️
بابا میگه این وضع تا شب عید ادامه داره.یعنی همش به خاطر اون حجم از پولی که دولت کم آورده!
14.(شاید چیزی اضافه شد.)
یکی از کارایی که هر از گاهی سعی میکنم انجام بدم اینه که وبلاگمو برای اندک روزی ببندم و ببینم چه کسایی متوجه میشن و چه کسایی هم میرن و واقعا میرم از لای اسکرین شات هام پیداشون میکنم و خوشحال میشم که بالاخره با خودشون کنار اومدن که این وبلاگ ارزش خوندن که نداره هیچ!بلکه نویسنده اش هم ی روانی عه(: من خوب میدونم که خیلی از آدمای اینجا فقط از روی با معرفتی شونه که دنبالم میکننممنونتم رفیق که هنوزم منو یادته.♡ میدونم ی جایی تو هم کم میاری و توی اسکرین شات هام وقتی دارم رفتنتو میبینم،به یادت لبخند میزنم(:فقط میخوام بگم اتفاقای خوب هیچوقت فراموش نمیشناتفاقایی مثل تمام روزایی که بودی(:
قربان معرفت تک تکتان
امضاء:ماجده
درباره این سایت